کردار نیک

داستان و حکایت

کردار نیک

داستان و حکایت

بعد از چند روز برای فروش اجناس بر روی سه تا صندوق جای کافی وجود نداشت. آن زمان ماشین نداشتیم و پارکینگ خانه ما خالی بود، البته پر از خرت‌وپرت بود. من وسایل را انتهای پارکینگ چیدم و مقداری پارچه به‌صورت پرده جلوی آن‌ها آویزان کردم. پارکینگ را تمیز کردم و یک کابینت حدود دو متری که در خانه اضافه بود را برداشتم و گذاشتم جلوی پارکینگ، چندتکه سنگ مخصوص نما هم پیدا کردم و روی کابینت گذاشتم و روی آن‌ها را هم یک پارچه کشیدم که شد میز فروش اجناس، یک بشکه بیست لیتری خالی هم پیدا کردم و

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۶
ع-ک

روز سوم هم مواد کلوچه آماده بود اما مادرم فرصت درست کردن کلوچه‌ها را نداشت و مشغول آشپزی و کارهای خانه بود. با خودم گفتم مشکلی نیست، الآن دیگر سرمایه‌ام به‌اندازه‌ای بود که بتوانم یک بسته آدامس و شکلات بخرم. پول‌هایم را برداشتم و رفتم سراغ عمده‌فروش‌ها، مقداری از مسیر را باید با مینی‌بوس و بقیه را با تاکسی می‌رفتم. بالاخره رسیدم. آنجا تعدادی عمده‌فروش بود از بعضی مغازه‌ها پرس‌وجو کردم و درنهایت یک بسته آدامس و یک بسته شکلات لوله‌ای که ما به آن شکلات سیگاری می‌گفتیم، خریدم. سریع برگشتم به خانه و 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۹
ع-ک

امتحانات کلاس اول راهنمایی که تمام شد خوشحالی ما هم شروع شد. سه ماه تعطیلی تابستان خیلی لذت‌بخش بود البته آن روزها که سال‌های ۶۷ یا ۶۸ بود مثل الآن نبود موبایل و تبلت که اصلاً نبود کسی هم کامپیوتر نداشت، از کلاس‌های تابستانه هم خبری نبود. صبح‌ها تا دیروقت می‌خوابیدیم و بعد هم که بیدار می‌شدیم یا تلویزیون می‌دیدیم یا می‌رفتیم سر یک بازی، اکثراً با بچه‌های محل می‌رفتیم تو کوچه و فوتبال بازی می‌کردیم، سه تا توپ پلاستیکی می‌خریدیم و

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۶
ع-ک

یکی از دوستام تعریف می کرد هفته گذشته رفته به یک مرکز رادیولوژی که از دندونهاش عکس بگیره. نوبتش که شد رفت توی اتاق مخصوص عکسبرداری و اونجا خانم تکنسین رادیولوژی ابتدا یه لباس سربی سنگین به دوستم می پوشونه و سرش رو به دستگاه می چسبونه البته یه میله هم داشته که

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۵
ع-ک

 مهمونی رفته بودیم و تا دیروقت اونجا بودیم. من دیگه خسته شده بودم که همسرم مجوز برگشت به خونه را داد من هم سریع بلند شدم و خداحافظی کردم و کفشام را پوشیدم. سریع رفتیم سوار ماشین شدیم و من گاز ماشین را گرفتم و با سرعت راه افتادیم چراکه من توی یک کارخانه شاغلم و صبح ها حدود ساعت پنج و نیم باید بیدار بشم و بعد از خوردن صبحانه ساعت شش و ده دقیقه توی ایستگاه منتظر اتوبوس شرکت باشم. در مسیر برگشت به خونه پشت یه چراغ قرمز ایستادیم و

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۴۸
ع-ک