تعطیلات تابستان - قسمت دوم
روز سوم هم مواد کلوچه آماده بود اما مادرم فرصت درست کردن کلوچهها را نداشت و مشغول آشپزی و کارهای خانه بود. با خودم گفتم مشکلی نیست، الآن دیگر سرمایهام بهاندازهای بود که بتوانم یک بسته آدامس و شکلات بخرم. پولهایم را برداشتم و رفتم سراغ عمدهفروشها، مقداری از مسیر را باید با مینیبوس و بقیه را با تاکسی میرفتم. بالاخره رسیدم. آنجا تعدادی عمدهفروش بود از بعضی مغازهها پرسوجو کردم و درنهایت یک بسته آدامس و یک بسته شکلات لولهای که ما به آن شکلات سیگاری میگفتیم، خریدم. سریع برگشتم به خانه و بعدازظهر آن روز صندوق میوهای را برداشتم و بساط خودم که شامل همان آدامس و شکلات بود را پهن کردم. کمکم آدامس و شکلاتها به فروش میرفتند. آن زمان یک سری آدامس در بازار واردشده بود که توی آنها عکسهای فوتبالیستها بود و خیلی طرفدار داشت، نه به خاطر خود آدامس بلکه به خاطر همان عکسها، هرکدام از بچهها یک دسته از آن عکسها را داشت و با آنها مسابقه میداد به این شکل که دو نفر هرکدام یک عکس میگذاشتند وسط، دو تا عکس رویهم قرار میگرفت و بهنوبت با یکدست روی آنها میزدند هر کس زودتر عکسها را برمیگرداند مال او میشد. قیمت این آدامسها گرانتر از بقیه آدامسها بود. چند روز بعد آدامس و شکلاتها به انتها رسید، من دوباره رفتم و از آدامسهای عکسدار و شکلات، هرکدام یک بسته خریدم. سود فروش آدامسهای جدید بیشتر بود و زودتر هم به فروش میرفت. خلاصه هر دفعه که موجودی بساط رو به اتمام بود من میرفتم بازار و خرید میکردم، کمکم تنوع چیزهایی که میفروختم بیشترمی شد بهطوریکه یک گونی برنجی خالی از توی خانه پیدا کردم و با خودم میبردم و آن را از آدامس، شکلات، پفک و گندمک و ... پر میکردم. الآن دیگر یک صندوق جوابگوی کار من نبود، سه تا صندوق میچیدم و روی آنها را پر از جنس میکردم؛ و داخل صندوقها را هم از ذخیره اجناس پر میکردم. آن زمان محله ما از مناطق جدید شهر بود و اکثراً در حال ساختوساز مسکن بودند. خیلی از کارگرها سراغ سیگار را میگرفتند و من که دیدم سیگار هم بازار خوبی دارد دستبهکار شدم و رفتم تا یک بوکس سیگار بخرم. برای خرید سیگار باید میرفتم خیابانی که گاراژهای اتوبوسهای مسافرتی آنجا بود، میدانستم که آنجا سیگار عمدهای میفروشند. رفتم و یک بوکس سیگار وینستون خریدم و سیگار هم به لیست اجناس اضافه شد. سیگار نسبت به پفک، شکلات و ... سود بهتری داشت و آن را بهصورت پاکتی یا نخی میفروختم. هر دفعه که سیگار تمام میشد من میرفتم و یک بوکس جدید میخریدم، یکبار هم سرم کلاه رفت، یک بوکس سیگار وینستون خریدم وقتیکه برگشتم و بسته سیگار را باز کردم، دیدم که توی آن بهجای سیگار وینستون سیگار وستون بود اما پاکت آن دقیقاً مثل سیگار وینستون بود، فهمیدم که در هنگام خرید باید یک پاکت سیگار را بازکنم و یک نخ آن را بازرسی کنم. بعدازآن دیگر سرم کلاه نرفت.
حالا دیگر فروش خیلی بهتر شده بود. من بهجای یک گونی دوتا گونی با خودم میبردم و جنس میخرید، هرچند روز یکبار میرفتم و گونیها را پر میکردم. مسیر برگشت به خانه طولانی بود و نمیشد با آن گونیها توی تاکسی نشست، خیلی از مسیر را پیاده برمیگشتم. یکبار که خسته بودم برای یک تاکسی دست تکان دادم و آنهم ایستاد، تاکسی فقط یک جای خالی داشت و راننده از من پرسید کجا میروی، من هم مسیر را گفتم، بعد گفت خوب بیا بالا، من هم در جواب گفتم کجا بیایم، راننده گازش را گرفت و رفت و یکی از مسافرها برگشت و خندید. منظور من این بود که جا نیست، میخواستم که در صندوقعقب را باز کند تا گونیها را آنجا بگذارم، انگار متوجه نشده بود.
بعد از چند روز...