کردار نیک

داستان و حکایت

کردار نیک

داستان و حکایت

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۶ ب.ظ

تعطیلات تابستان - قسمت سوم

بعد از چند روز برای فروش اجناس بر روی سه تا صندوق جای کافی وجود نداشت. آن زمان ماشین نداشتیم و پارکینگ خانه ما خالی بود، البته پر از خرت‌وپرت بود. من وسایل را انتهای پارکینگ چیدم و مقداری پارچه به‌صورت پرده جلوی آن‌ها آویزان کردم. پارکینگ را تمیز کردم و یک کابینت حدود دو متری که در خانه اضافه بود را برداشتم و گذاشتم جلوی پارکینگ، چندتکه سنگ مخصوص نما هم پیدا کردم و روی کابینت گذاشتم و روی آن‌ها را هم یک پارچه کشیدم که شد میز فروش اجناس، یک بشکه بیست لیتری خالی هم پیدا کردم و از آن به‌عنوان صندلی استفاده می‌کردم. حالا شکل و شمایل کار بهتر شده بود و کم‌کم شکل یک مغازه را به خودش می‌گرفت، جنس بیشتری هم می‌شد عرضه کرد و تنوع اجناس هم بیشتر شد. انواع آدامس، شکلات، پفک، گندمک، بیسکوئیت، کیک و ... را برای فروش می‌آوردم. گاهی اوقات بعدازظهرها که پدرم از سرکار می‌آمد فروش اجناس را به او می‌سپردم و خودم برای خرید راهی بازار می‌شدم.

یک روز یکی از همسایه‌ها که کارمند بود و به‌صورت پاره‌وقت در یک فروشگاه لوازم‌تحریر کار می‌کرد، آمد و گفت که می‌تواند انواع لوازم‌تحریر ازجمله مداد، پاک‌کن، دفتر، خودکار و ... را به‌صورت نسیه برای من بیاورد و پس از فروش آن‌ها هزینه‌اش را پرداخت کنم، من هم استقبال کردم. حالا دیگر خیلی چیزهای بیشتری برای فروش توی مغازه بود. من هم‌مقدار خرید را بیشتر کردم و اجناس را به‌صورت کارتنی خریداری می‌کردم تا هرروز نخواهم برای خرید به بازار بروم. شکر خدا فروش هم خوب بود.

روزها به همین ترتیب می‌گذشت و به انتهای تعطیلات تابستان نزدیک می‌شدیم. در ابتدا که کار را شروع کردم توی کوچه پایینی ما هم دو برادر کار خودشان را مثل من شروع کردند حدود دو سه سال از من بزرگ‌تر بودند، خانه آن‌ها سر نبش کوچه بود و از همان ابتدا توی پارکینگ خانه بساط خودشان را روی صندوق پهن می‌کردند؛ اما انتهای تابستان کاسبی من خیلی بیشتر از آن‌ها رشد کرده بود و به نظر خودم موفق‌تر بودم. به انتهای تابستان که رسیدیم پدر و مادرم به من گفتند که باید کار را تعطیل کنی و به درس و مشق بچسبی و دیگر اجازه ندادند که کاسبی را ادامه دهم. من به کاسبی علاقه پیداکرده بودم و در طول تابستان با دیگر بچه‌ها بازی نمی‌کردم و فقط به کار جدید فکر می‌کردم ولی مجبور بودم که کار را ترک کنم شاید واقعاً باوجود تکالیف مدرسه فرصت ادامه کار را نداشتم. کار را تعطیل کردم و مقداری پول برای من پس‌انداز شد و در انتهای تابستان موفق شدم یک دوچرخه برای خودم بخرم که آن‌هم داستانی دارد. کلی خوراکی و لوازم‌تحریر هم برای ما باقی ماند که تا مدت‌ها از آن‌ها استفاده می‌کردیم.

این آخرین دفعه‌ای بود که من یک کاسبی را راه می‌انداختم، نمی‌دانم چرا تابستان‌های بعدی سراغ این کار نرفتم، شاید هرچه بزرگ‌تر هم می‌شدم، خجالت می‌کشیدم که دوباره از صفر شروع کنم و مثلاً بساط خودم را روی صندوق پهن کنم. شاید اگر ادامه می‌دادم می‌توانستم فعالیتم را گسترش بدهم. آن دو برادر کوچه پایینی کارشان را ادامه دادند. آن‌ها به‌صورت ساعتی هرکدام سرکار می‌رفتند و من می‌دیدم که پاییز و زمستان همان‌جا تکالیف مدرسه خود را انجام می‌دادند. درنهایت یک یخچال برای مغازه خریدند و اجناس خیلی بیشتری برای عرضه در مغازه آوردند. پدرشان هم که بازنشسته شد مغازه را به او سپردند و تا سال‌ها بعد هم آن مغازه را داشتند اما بیش از آن گسترش نیافت. پایان

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۲۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی